از شمارۀ

به‌احترام انسانِ میانه

روزنگاریiconروزنگاریicon

هم‌مسیر با یک زندگیِ معمولی

نویسنده: الهام یوسفی

زمان مطالعه:5 دقیقه

هم‌مسیر با یک زندگیِ معمولی

هم‌مسیر با یک زندگیِ معمولی

آلما در فوران شرم از معمولی‌بودنِ خود و شیفتگی به آن دیگری غیرمعمولی بالاخره یک‌روز از جاده‌ خارج می‌شود. همین‌جاست که داستان هم از ریل خارج می‌شود.

 

چرا کتاب «شرم» را از قفسه‌ی کتاب‌فروشی برداشتم؟ راستش حداقل در لحظه‌ی اول انتخاب، هیچ تصمیم واضح و هوشمندانه‌ای در کار نبود؛ یعنی آن موقع نه تعریفی از آن کتاب شنیده بودم، نه جایی از آن چیزی خوانده بودم. به‌نظر می‌رسید که فقط می‌تواند پای دو دلیل ساده وسط باشد. اول این‌که کتاب‌های نشر بیدگل خیلی زیبا و دل‌چسب و هوس‌برانگیز هستند و من عاشق این هستم که یک قفسه‌ی کامل از کتاب‌هایی با قطع پالتوییِ‌ خوش‌دست و دل‌بربا را در کتاب‌خانه‌ی‌ شخصی‌ام داشته باشم. اما دلیل مهم‌تر این بود که میل زیادی داشتم یک کتاب معمولی بخوانم و به‌نظرم آمد شرم از آن رمان‌های کاملاً معمولی‌ست که خواندنش در هر شرایطی امکان‌پذیر است و انرژی و انگیزه‌ی فوق‌العاده‌ای نمی‌خواهد. می‌توانید آن را وسط آشپزخانه بخوانید درحالی‌که منتظرید پیازداغ‌تان طلایی شود؛ یا در صف انتظار بانک، قبل از خواب در اوج خستگی یا اول‌صبح، قبل از روشن‌شدن کامل چراغ‌های مغزتان. از کجا فهمیدم این یک کتاب خوش‌خوان معمولی‌ست؟! شاید این‌که شغلم کتاب‌فروشی‌ست بی‌تاثیر نباشد، اما خواندن بریده‌ای که در پشت جلد کتاب درج شده بود هم برای ترغیبم کار خودش را کرد. همین‌که آن بریده‌ی کوتاه را خواندم، آهی از سر رضایت کشیدم و گفتم: «آخیش... بالاخره یک کتاب معمولی پیدا کردم واسه خوندن.»

 

و راستش را بخواهید کتاب بیش از تصورم معمولی بود. اگر این جمله را در جایی غیر از مطلب این شماره‌ی وقایع‌اتفاقیه، که درباره‌ی معمولی‌بودن است، نوشته بودم؛ حتماً خواننده‌ی محترم، واژه‌ی معمولی را معادل «بد»، «حوصله‌سربر» و «کسل‌کننده»، «دم‌دستی» و «بی‌ارزش» یا حداقل «کم‌ارزش» و «پیش‌پاافتاده» قلمداد می‌کرد. اما وقتی پای یک پرونده درباره‌ی معمولی‌بودن در میان است، یعنی احتمالاً قرار است معمولی‌بودن به چالش کشیده شود و الزاماً دیگر واژه‌ی «معمولی» واژه‌ای معمولی نیست. مکنا گودمن احتمالاً وقتی از آخرین شغلش اخراج شد و‌ نشست پای نوشتن کتاب شرم، تصمیم نگرفته بود یک کتاب درباره‌ی معمولی‌بودن یا در ستایش آن بنویسد. به‌نظرم او خسته، عصبانی، دل‌زده از زندگی در دوران جدید و حتی سرخورده بود، همه ابزارهایی که برای یک نویسنده‌ی خوب‌شدن نیاز داریم. خانم ویراستار اخراجی، اولین و تنها رمانش را این‌طوری شروع کرد، بدون هیچ خودبزرگ‌بینی و فخرفروشی. اگر بدبین باشیم باید بگوییم او به‌جای خودکشی، رمان نوشت... .

 

شرم از آن رمان‌هایی‌ست که وقتی می‌خوانید، اگر ذره‌ای سودای نوشتن داشته باشید، فکر می‌کنید قطعاً خودتان می‌توانستید نویسنده‌ی آن باشید؛ شاید چون از یک زندگی معمولی حرف‌زدن و نوشتن آسان به نظر می‌رسد. اما راستش همین‌که جرئت به خرج دهید، قلم به دست بگیرید تا از زندگی معمولی خودتان، روزمرگی‌ها و اتفاقات ساده بنویسید یا حتی اندکی از متن را با هیجان عشق‌های ناکام، و آرزوهای به‌ثمرنرسیده درآمیزید؛ خواهید دید چقدر دشوار است نوشتن از هیچ. طبیعتاً چون معمولی‌بودن، خودِ زندگی‌ست و هیچ‌چیزِ خاصی ندارد که نوشته شود. این بخش را بخوانید: «کل زندگی مشترک‌مان شده بود این: چرا با چاقوی نان‌بری پنیر را تکه کردم؟! مگر نمی‌دانم چاقو کند می‌شود؟ مگر نمی‌دانم چاقوهای دندانه‌دار تیز نمی‌شوند و آخر چرا دوباره یک شیشه خردل گرفتم، پنج‌تا شیشه‌ی خردل داشتیم که! و آدم کتاب می‌خواهد می‌رود کتاب‌خانه نمی‌رود کتاب‌فروشی. این همه کتابِ نخوانده توی اتاق‌خواب تلنبار شده و می‌خواهی بروی خرید، بنشین یک لیست بنویس و فقط هم همان‌ها را بخر...» چه دیالوگِ آشنا و کسل‌کننده‌ای... .

 

اما راستش هیچ داستانی بدونِ گره نیست. حتی یک داستانِ به‌غایت معمولی‌. گره داستان آلما، راوی داستان، همان لحظه‌ای شکل می‌گیرد که او می‌داند همه‌چیز به‌طرز رقت‌انگیزی ملال‌آور است و شیفته‌ی زنی در آن‌سوی جهانِ خودش می‌شود؛ زنی که آلما زندگیِ هیجان‌انگیز او را از صفحه‌ی گوشی‌اش دنبال می‌کند. آه که او چقدر غیرمعمولی، جذاب و خواستنی‎ست، لااقل از این زاویه که آلما می‌بیند. آن‌قدر جذاب که آلما در فوران شرم از معمولی‌بودنِ خود و شیفتگی به آن دیگری غیرمعمولی بالاخره یک‌روز از جاده‌ خارج می‌شود. همین‌جاست که داستان هم از ریل خارج می‌شود. خانه را رها کن، بچه‌ها و همسرت را بگذار، به دل جاده بزن، پیش‌ به‌‌سوی نیویورک برای مواجهه با آن روی دیگر زندگی.

 

خب آخرش چه می‌شود؟ توهین نباشد، ولی لطفاً کتاب را بخوانید. انتظار که ندارید آخر این متن نتیجه بگیریم معمولی‌بودن خوب یا بد است؟ راستش حداقل من به‌عنوان نویسنده‌ی این سطور چنین نیتی ندارم. شما معمولی هستید و دیگران نیستند؟ شرم دارید بابتش؟ حسادت می‌کنید به زندگی پر از ماجرا و غیرمعمولی آدم‌های توی اینستاگرام؟ می‌خواهید در جاده بمانید؟ می‌خواهید از جاده خارج شوید و جهان را طور دیگری تجربه کنید؟ انتخاب خودتان است، لااقل حالا می‌دانید این رمان به دردتان می‌خورد.

 

لااقل فرصت این را دارید با آلما هم‌مسیر شوید، از قاب زندگی معمولی خارج شوید، هیجانِ تنها و بی‌‌برنامه به‌جاده‌زدن را تجربه کنید، تپش‌قلب‌تان را در دهان‌تان حس کنید و خب! تهش شاید شبیه دریایی بعد از طوفان در خودتان آرام بگیرید و معمولی‌بودن را مثل طعم یک‌ برش از طالبی شیرین، در یک عصر تابستانی معمولی، مزمزه کنید. شاید خوشتان آمد... .

الهام یوسفی
الهام یوسفی

برای خواندن مقالات بیش‌تر از این نویسنده ضربه بزنید.

instagram logotelegram logoemail logo

رونوشت پیوند

کلیدواژه‌ها

نظرات

عدد مقابل را در کادر وارد کنید

نظری ثبت نشده است.